درس – هنگامی که درس لازم را آموختید!
تصور کنید کسی را استخدام کردهاید که داخل کمد دیواریتان قفسههایی نصب کند. هنگامی که نجار کارش را تمام میکند
و شما دستمزد او را پرداخت میکنید، از او تشکر کرده و با او خداحافظی میکنید.
بسیاری از ما در چنین مواقعی گیج و سردرگم میشویم حتی هنگامی که تمام شواهد نشان میدهند که کار پایان گرفته،
مثل این میماند که وقتی نجار کارش را تمام کرد سعی کنیم او را نگه داریم که مبادا کاری از قلم افتاده باشد.
بعضی از آدمها در زندگی ما حضور دارند که قرار نیست حالاحالاها از زندگیمان بیرون بروند، زیرا هنوز درسهای مهمی دربارۀ
عشق دارند که باید به ما بیاموزند. این درحالی است که بعضیها قرار است ما را سر یکی از پیچهای زندگانی پیدا کنند و کاری را که
به عهده گرفته بودند انجام بدهند و سپس از ما خداحافظی کنند و به راه خود ادامه دهند. گاهی شما باید تشخیص بدهید مهلت یکی از قراردادهای روحی – عاطفی که با یکی از اطرافیان خود بستهاید،
به سر آمده و وقت آن رسیده که راه خود را از او جدا سازید. گاهی این مهم با طرف مقابل است که زودتر از شما متوجه این واقعیت
شود و او اول شما را ترک کند و شما بعدا به این حقیقت خواهید رسید که وقتش رسیده بوده و میبایست از هم جدا میشدهاید.
صرفنظر از اینکه کدامیک از این حالتها اتفاق بیفتد، یک چیز قطعی است و آن این است که وقتی درسهایی را که میبایست بیاموزید
آموختید، میبینید خواه ناخواه راهتان از هم جدا شده و هریک در مسیر جداگانهای گام میگذارید.
از بزرگترین و مهمترین درس عشق، این است که بدانید کی زمان آن فرارسیده که از یکی از آموزگاران خود در سفر
عشق خداحافظی کنیم و او را با عشق و محبت، بخشش و سپاس شایان رها کنیم و برایش آرزوی خوشبختی نماییم.
آموزگار معنوی و نویسندۀ بزرگ رامداس چنین میگوید:
به منظوری نیل به عشق و محبت راستین باید همهچیز را از نو و از پشت دیدگان عشق و محبت ببینیم. باید چشمهایمان را بشوییم
و فراتر از نقشهایی را که دیگران به ظاهر در زندگی ما ایفا میکنند ببینیم. باید ببینیم که آنها چیزی نیستند جز نمودها و ابزارهای معنویت
خالص و برتر. همسفرانی که در لباس همسر، فرزند، پدر و مادر، دوست یا دشمن در سر راه ما قرار گرفتهاند. اما تنها یک هدف را دنبال میکنند. اینکه عشق را به ما بیاموزند.
بوداییان داستانی کهن دربارۀ مردی دارند که سالها به قصد زیارت و انجام مناسک مخصوص در مکانهای مقدس در سفر بود و از دیاری به
دیار دیگر میرفت. روزی در ساحل رودخانهای قدم برمیداشت. آن ساحل بسیار پرسنگلاخ و خطرناک بود و راه رفتن را برای او سخت و دشوار
میساخت. هنگامی که به طرف دیگر رودخانه نگاه کرد، متوجه شد که ساحل آن طرف نرم و شنی است و قدم برداشتن در ساحل آن به
مراتب سادهتر بهنظر میرسد. در دل گفت: باید به طرف دیگر رودخانه بروم!
اما چگونه از این رودخانه گذر کنم؟ چه کنم؟درس چیست؟
نشست و به مراقبه پرداخت تا پاسخی برای معمای خود بیابد. به او الهام شد از شاخۀ درختان کلکی بسازد و همین کار را هم کرد.
روزها صرف ساختن آن کلک نمود، سپس روزها منتظر ماند تا چوبها زیر نور خورشید خشک و کلک آماده شود. سپس آن را به آب انداخت
و در آن قدم گذاشت و به سلامت به طرف دیگر رودخانه رسید. همین که کلک را از رودخانه بیرون کشید، به فکرش رسید: این کلک بهراستی
برایم مفید بود. سخت کار و تلاش کردم تا آن را ساختم. نمیتوانم آن را اینجا رها کنم. چوبهای آن خوهد پوسید و بالاخره از هم میپاشد و تکهتکه میشود. نه! نمیتوانم. آنرا با خود خواهم برد.
آن مرد کلک را به دوش کشید و هرجا که میرفت آن را با خود میبرد و هرجا که خسته میشد آن را به پشت میگذاشت. چنین شد که سفر او
در ساحل طرف مقابل رودخانه، به مراتب دشوارتر و سختتر از گذشته شد.
درس و نکتۀ آموزنده و عبرتآموز این داستان این است که زمانی فرا میرسد که حتی یک چیز مفید که استفادهی زیادی به ما رسانده برایمان
دردسرساز میشود. باید آنچه را که نیازی به آن نداریم رها کنیم چرا که ما را از پای خواهد انداخت.
هنگامی که آنچه را دیگر برایمان فایده ندارد پشت سر خود بهجا میگذاریم و ترک میگوییم، بهتر است این کار را نه با سرزنش، تحقیر و
پیشداوری بلکه با عشق، محبت، تشکر و امتنان انجام دهیم.
صفحه اینستاگرام ما – کلیک کنید
مسافر زمان را بخوانید!